من همیشه اول نفری بودم که میرسیدم خوابگاه.. بعد من پرستو میومد...

دم ظهر آذر و عصر هم بچه های دیگه که خوزستانی بودن و راه نزدیک...

یه حس غریبی بود... اتوبوس ما همیشه شب رو بود... یادمه دلتنگ خونه.. توی جاده چراغای روشن خونه هارو که میدیدم حسرت میخوردم که خوش به حالتون.. توی خونه هاتون نشستین دور هم....

ساعت 5 عصر که حرکت میکردم ساعت 4 یا 4:30 صبح میرسیدم خرمشهر.. چون اتوبوس ابادان بود از جلوی دانشگاه ما رد میشد و من همونجا پیاده میشدم..

کشان کشان وسایلمو میبردم تا نگهبانی و ازش میخواستم تلفن کنه آژانس.. اخه فاصله درب ورودی دانشگاه تا خوابگاه یه ربع پیاده روی داشت.. اون موقع هم که هوا تاریک... نمیتونستم برم با اون همه وسیله...

در خوابگاه هم قفل بود.. در میزدم و خانم مهاجری با چشمای خواب الود میومد در رو باز میکرد. کلید اتاق رو میگرفتم و...

سخت ماجرا بردن این همه وسیله تا طبقه دوم یا سوم بود.. از کت و کول میفتادم...

هوای اتاق دم و گرم بود.. کولرو روشن میکردم فورا.. نمازمو میخوندم.. یه ملافه موقت پهن میکردم روی تخت و میخوابیدم...

اعتراف میکنم اون لحظات جز بدترین لحظاتم بود.. حس غریبی و تنهایی وحشتناک.. فکر اینکه تا ماهها از خونه خبری نیست...

حتی گاهی با خودم میگفتم دختر دیوونه ارزش داره این همه راه و وقت رو بذاری اخه؟

معمولا با صدای باز شدم در از خواب بیدار میشدم.. پرستو بود از اصفهان.. با بار و بندیل...

میدویدم کمکش تا وسیله هاشو بیاره تو و بعد میپریدم بغلش:دی

خوشو بش و صبحونه و بعدش دانشگاه...

اه اه یکی دو روز اول جز فاجعه بارترین خاطرات دانشگاهه... الانم که یادش میفتم حالم بد میشه....

البته بعد چند روز  دوباره روی غلتک میفتادم و دیگه حس دلتنگی و غریبی نداشتم.. بس که همیشه کلی کار داشتم...

کلی کار برای فرار از درد دوری از خونواده و تنهایی.....

پ.ن: دلم تنگ شده واسه اون موقع ها.. یاد انتخاب رشته بخیر.. که گاهی مجبور بودیم این همه راهو بریم و برگردیم خونه تا شروع کلاسها... البته دم بچه ها گرم.. اکثرا برام انجام میدادن...

پ.م2 : 10 ابان عروسی اذره.. بوشهر.. خیلی دلم میخواد برم.. ولی تنهایی.. 1500 کیلومتر راه... مایه دارم نیستم که پروازی برم.. هعییییی خدا.....

 

 


[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 6:30 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116731